من کجا و اینجا کجا؟/ روایتی از میهمانی در خاک مقدسوقتی که روی این خاک راه می روی چیزی ته دلت می لرزد. انگار که تو با این ذرات، پیوندی خونی و قدیمی داری و حالا که پایت رسیده اینجا، خواهی نخواهی این جاذبه ی زمین کار دستت می دهد. دست خودت نیست. کشیده می شوی. مدام می خواهی بایستی اما پاهایت با اشتیاق و ناخودآگاه، رد نور را می گیرند و جلو می روی. آرام شده ای. مثل خودت نیستی. باوقار قدم برمیداری. چشم هایت سر به زیر می شود و پشت سیم های خاردار زنگ زده دنبال خودت می گردی. دنیایت می شود دو تکه. یک تکه ی شلوغ و پلوغ و بدو تا برسی و بخور قبل از آنکه بخورندت و بپر تا له نشوی، که پشت سرت جا مانده و یک دنیای خاکی با سینه های استخوان شکسته ی عاشقی که سربندهای سرخ یا زهرا (س) را با تمام جان شان روی پیشانی های بلندشان بسته اند. و تو یک انسانی در اضطراب انتخاب. با خودت می گویی من کجا و اینجا کجا؟ کار و زندگی را گذاشتم و آمدم که چه؟ اصلا مگر این ها برایم نان و آب می شود؟ اینجا که جز چهار لاشه ی توپ و تانک و چند تا آهن قراضه و یک مشت خاک و چند آه چیزی نیست. با خودت می گویی نکند تا اینجایم دنیایم دیر شود؛ عقب بمانم از زار و زندگی. با خودت می گویی حالا هم چیزی نشده، یک اسم توی کاروان راهیان نور نوشتیم و درآمد و تا اینجا آمدیم، قبول باشد ان شالله و برگردیم بهتر است اما ناگهان پشت یک تپه ی خاکی و توی گودالی خاکی ت برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |