من به دنبال من!هفته اول مهرماه بعد از نیم ساعت تاخیر پشت در کلاسی که با هزار زحمت پیدایش کرده بودم حاضر شدم. در کلاس را باز کردم و با تعداد زیادی دانشجوی حاضر در کلاس و یک صندلی خالی اخر کلاس که انگار برای من بود مواجه شدم. - از میان صندلی های پر ، خودم را به آخر کلاس رساندم، جایی که به جز من یک دانشجوی دیگر به آن پناه برده بود. ماسکش را تا زیر چشم هایش بالا کشیده بود و دستش را سایه بان پیشانشی اش کرده بود. تیک عصبی پاهایش جلب توجه می کرد و من را هر ثانیه کنجکاوتر می کرد. حضور و غیاب اولیه این اجازه را می داد که بدون سؤال از خودش، بفهمم اسمش چیست. _ مبینا؟ _ حاضر! ناخودآگاه دوست داشتم با او هم کلام شوم، اما انگار هیچ راه نفوذی برای ورود به حریم رفاقت با او وجود نداشت. بالاخره پیشنهاد کردم اولین ناهار اولین روز دانشگاهمان را باهم بخوریم که قبول کرد. خودش را این طور معرفی کرد: مبین هستم و از آشناییتون خوشحالم. مطمئن نبودم درست شنیدم؛ مبین بود یا مبینا؟ چرا اینقدر ناشناسه؟ چرا صداش اینقدر متفاوته؟ حتی طرز راه رفتنش عجب بود، حسابی ذهنم درگیر شده بود! پیش خودم فکر کردم شاید از همان هایی باشد که می گویند اختلال هویت دارد یا همان ترنس است. قبلاً در موردشان شنیده بودم، اما هیچ وقت ندیده بودمشان. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |