شهیدی با بوی کتاب و باروت/ سفیر کتاب بود حتی در غائله کردستان!خبرگزاری فارس-همدان، سولماز عنایتی: دوچرخه بود و خورجین و چندتایی کتاب که عصر به عصر جاده های پرپیچ و خم و خاکی هم اضافه می شد و رکابی که گردونه زمان را دور می زد و در تعقیب و گریز عقربه ها می چرخید. مقصد هم دیوار به دیوار بچه های قد و نیم قد و تحفه ای از اعماق خورجین بود و آگاهی و سودای خواندن و نوشتن. همه اینها حادثه ای بود از امروز و فردا و پس فردا که در قشون چشم های مجهز به امید و دغدغه کودکان و نوجوانان دم به دم با پلک بر هم زدنی تکرار و تکرار می شد. شال و کلاه کردم و به راه زدم تا شاید به ملاقات دوچرخه و سوار و همان چند کتاب برسم. جاده مه آلود و عجین با سرمای استخوان سوز را با شیشه بخار گرفته و تصویری از دوچرخه زهوار دررفته پشت سر گذاشتم و بالاخره به شهرستان بهار و بعد هم به لالجین رسیدم. رسیدن همانا و پرسون پرسون سراغ از دوچرخه و خورجین و سوارش را گرفتن همانا، کوچه به کوچه و خیابان به خیابان را گز کردم اما نه از سوار خبری بود و نه از دوچرخه و نه چشم های ملتهب به دانایی؛ انگاری دیر آمده بودم، خیلی دیر. دیر رسیدم و جز ردی از خاطره پشت خروارها اتفاق ریز و درشت، چیزی نیافتم، خاطره ای که بعد از چند دهه هنوز هم داغ است و شنیدنی. و اما خاطره رجبعلی، محصل دوره راهنمایی که با کتاب غوغایی به پا کرد و در همان غوغا به آسمان پل زد و خاطره شد؛ برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |