عاشقانه ای در مقابل چشمان سُربی گلوله/ «موهایم را در غسال خانه شانه بزن سکینه!»حَج بابا دوست نداشت بپرم وسط بحث های سیاسی شان. کُفری میشد. تا می دید فال گوش ایستاده ام، ابروهای پرپشتش را می انداخت توی هم و گوشم را می پیچاند: سکینه، این کارا به تو نیومده؛ شیرفهمش کن حَج خانوم مادر هم گوشه ی چادرش را به دندان میگرفت و با جوراب های مشکی بلند پارازین که همیشه روی پاچه ی شلوار های گل گلی اش بالا کشیده بود دستپاچه می دوید و از وسط اتاق پذیرایی بلندم می کرد. خیلی لجباز بودم. نمی ترسیدم. دوست داشتم سرک بکشم توی کارهای حج بابا و خان داداش. حتی بعضی وقت ها، آبجی را هم با خودشان می بُردند تظاهرات اما من را میگفت نه! هنوز کوچیکه. حیفِ این چشمون سیاه قشنگت نیست بابا جان که خون و گلوله ببینی؟ بیشین کنار دست حج خانومت، گل دوزی کن. باشه بابا جان؟ ـ شما هم می ماندی؟ لب های کوچک و باریکش به خنده باز شد: می نشستم روی دومین پله ی ایوان و هی غصه می خوردم. مادر هم می آمد کنارم. موهایم را می بافت. نقل توی دهنم می گذاشت. خلاصه آنقدر قربان صدقه ام می رفت که چشم از در می دزیدم و می رفتم داخل خانه تا برگردند. خیلی وقت ها هم پشت سرشان تب می کردم. مادر، بنده ی خدا صدای شعارها را که از توی کوچه می شنید بیدارم می کرد: سکینه، سکینه، پاشو مادر. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |