من دو تا پسر دارم؛ حاج قاسم و حاج علی/ چشم هایم کور شود از غمشانحسین در را باز کرد و زینب به استقبالمان آمد. حاج علی چقدر با سلیقه بود در انتخاب اسم بچه هایش. کنار ستون اتاق پذیرایی خانه ی پدری اش نشسته بودم و بی توجه به سخنرانی مهمانان به پیرزن نگاه می کردم. صورت گِردش مثل قرص ماه توی شیله مشکی عربی پیچیده بود و عبا را کشیده بود روی سرش. نگاهش به زمین بود و دانه های تسبیحی بلند بین انگشت هایش می چرخید. توی دنیای خودش بود. دنیای علی. روزگاری که زنی جوان بود با ده تا بچه ی قد و نیم قد که زیاد زنده نماندند اما علی ماند. نشستم رو به رویش. دستش را بوسیدم. دستش را کشید. خندید و سرم را بوسید: دختر عزیزم. عاقبت به خیر شی. والله چی بگم؟ حاج علی یه چیز دیگه بود برام. من یه زن عرب بودم؛ جوون و بیسواد. تاریخ تولدشو بلد نیستم. ما قبلا فقط ماه های بارداریمونو می شمردیم. سه ماه مونده به چهارده سالگیم بود که ازدواج کردم. نشستیم عامری. من و پدر علی و مادر و خواهرها و خاله و شوهرخاله اش. اولین بچه ام علی بود. ما به عربی به اولین بچه میگیم فَکَّت عین یعنی چشم روشنی. بعد از اینکه علی به دنیا اومد و چشمم روشن شد، بچه های بعدیم فاصله سنیشون با هم کم بود. با علی، شدن ده تا. نموندن. مُردن. چهار تا دختر و سه تا پسر. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |