عبای«آقا جون» امن ترین پناهگاه ما بود/خاطره ای از یک امنیت متفاوتچشم های آقا جون خیس شد، دستانش را به دعا بالا برداشت و گفت: «خدایا دخترم از این عبا شرم کرد و از خطای بچه هایی که به آن پناه آورده بودند، گذشت. - گروه جامعه؛ خبرگزاری فارس: عبای بابابزرگ که آقا جون صدایش می کردیم برای ما که بچه های پر شر و شوری بودیم هم پناهگاه بود هم محل آرام گرفتن و قصه شنیدن. وقتی خیلی شیطنت می کردیم ما را روی پایش می نشاند، عبایش را رویمان می کشید و قصه های قرآنی، داستان های قدیمی و حکایت های شنیدنی برایمان تعریف می کرد. عبای خاکی رنگی که هر وقت روی دوش پیرمرد خوش رو بود ما را به یاد مواقع و مناسبت های خاص می انداخت. عبایی که همیشه وقت نماز روی دوشش می رفت. شب قدر، عاشورا، سال تحویل، ماه رمضان و موقع خواندن قرآن به تنش می پوشید و شده بود که تقویم معنوی خاندان ما. دست آخر هم یارِ سفرِ آخر پیرمرد شد. وقت اذان، هجران به سر می رسید بچه بودیم، پدربزرگم مثل بیشتر مردان جاافتاده قدیمی و هم دوره خودش، چنته اش پر بود از حکمت. مکاسب خوانده بود و احکام دان. درس حوزه هم خوانده بود. اما از آنجاکه بزرگ چند پارچه آبادی بود و رتق و فتق امور مربوط به کشاورزی، برداشت و فروش محصولات و عایدی دامداری اهالی آبادی ها سخت و روی دوش خودش بود، فرصت ملبس شدن را از او دریغ می کرد. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |