راز مرزها/ اینجا همه به سوی مغناطیس کربلا می روندمی نشینم در راه، به پای آدم ها نگاه می کنم، یکی پوتین کوهنوردی چند میلیونی پوشیده، یکی صندل، یکی دمپایی عربی، یکی کفش چرم زنانه و یکی دمپایی انگشتی پلاستیکی. سرم را بالا می آورم، حالا نگاهم به صورت ها خیره می شود، یکی قدبلند است و سبزه، یکی بور است و تپل، یکی کچل است، یکی پایش می لنگد، یکی پیر است، یکی جوان، یکی ریش دارد، یکی کنار کله اش با تیغ طرح نایک کشیده، یکی ابروهایش تاتو است، یکی یقه را تا ته بسته و یکی با رژلب قرمز ماسیده روی صورتش در حال گرفتن سلفی است؛ دستم از نوشتن خسته می شود، اینجا و در مرز شلمچه آنقدر تنوع آدم ها زیاد است که باید هزار دست برای توصیف کرایه کنی و صبح تا شب از آن ها بنویسی. جلو می روم تا از آدم ها شغلشان را بپرسم، اینکه کدامشان چه کاره است و چرا آمده اند؟ اما زود پشیمان می شوم و برمی گردم، انگار حق با شهید آوینی است: تفاوتی نمی کند اینکه تو کشباف هستی یا کارمند، عینک ساز هستی یا دانش جو، طلبه هستی یا کارگر . آنچه از همه این ها فراتر می رود انسانیت توست. انسان امانت دار است و برای ادای امانت به دنیا آمده است. در کوچه های محله هر روز این چهره های آشنا را دیده ای. آن یکی طلبه است و آن دو نفر دیگر، کشباف و عینک ساز. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |