چادر سیاهم کفنت شد، حلالم کن!قرآن را باز کرد: بسم الله الرحمن الرحیم آنگاه یعقوب از شدت حزن، روی از آنها بگردانید و گفت: وا اسفا بر فراق یوسف! و در حالی که از غصّه لبریز بود دو چشمش از اندوه، سپید شد. یعقوب، ای رسول خدا، تو تنها پیرهنِ به دروغ دریده ی یوسفت را دیدی و چشم از غصه سپید کردی اما من، تنها و غریب، و با دستانی خالی، تکه های خون آلود بدن یوسفم را از دهان گرگ ها بیرون کشیدم و یک روزِ تمام برایش لالایی خواندم تا خوابش بُرد: لای لای آهو گؤز بالام، لای لای شیرین سؤز بالام، گؤزَل لیکده دونیادا، تکدی منیم اؤز بالام چادرش را تا روی چشم هایش پایین کشید: بهار بود، نسیم خنکی می پاشید توی صورت باغچه، یوسف ایستاد توی چارچوب در، نور می آمد، دستم را حایل چشم هایم گرفتم بلکه قدوبالایش را ببینم، سیبیل هایش نورس بود. گفتم: سحریز خیر اولسون_صبح شما بخیر خندید و استکان چای را از دستم گرفت. او لقمه ی نان و پنیر دهانم می گذاشت و من دلم، سیر و سرکه بود، دستی به صورتش کشیدم: مامان جان، سن منیم هر زادیم سان_تو همه چیز من هستی_ دوست دارم دانشگاه رفتنت را ببینم؛ الله الله به زرنگی ات، باید بروی دانشکده مهندسی یکهو خشکش زد و اوقاتش تلخ شد: دانشگاه من جبهه ست؛ می روم و جنگ که تمام شد برمی گردم و ان شالله دانشکده هم می روم جوانم رفت با گلدان حسن یوسف توی حیاط ایستاده بودم که یوس برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |