قصه کودکانه جک و لوبیای سحر آمیزروزی روزگاری، پایین دره نزدیک یک کوه، روستای کوچکی بود. - به گزارش ایسنا بنابر اعلام موشیما، در دورترین نقطه ی روستا یک کلبه کوچک و فرسوده قرار داشت. و در کلبه یک زن بیوه با تنها پسرش زندگی میکرد. اون ها بسیار فقیر بودن. لباس هاشون خیلی کهنه بود و کفش هاشون همگی پاره بودن. این مادر و پسر از دار دنیا فقط یک گاو قهوه ای رنگ داشتن! جک هر روز صبح زود از خواب بیدار می شد. گاوشان رو می دوشید و شیر رو در یک بطری بزرگ می ریخت. سپس بطری شیر را دوان دوان به مغازه ی روستا می برد و میفروخت. درسته که شیر فقط چند سکه ارزش داشت، ولی جک با گرفتن اون سکه ها خوشحال میشد. بیشتر بخوانید: قصه های کودکانه جک سکه ها رو به کشاورز میداد و در عوض چند سیب زمینی بزرگ میگرفت و به خانه برمیگشت. جک این کار رو هر روز انجام می داد. شیر گاو برای گذران زندگی جک و مادرش کافی بود. سال بعد، زمستان خیلی سختی از راه رسید. بادها محکم میوزیدن و برف و بوران کل روستا رو گرفته بود. سرما به حدی بود که هیچکس تا اون لحظه مثلش رو ندیده بود. این سرما باعث شد تا بهار بعد هیچ علف و گیاهی از زمین در نیاد و رشد نکنه!! گاو که بدون علف، غذایی برای خوردن نداشت، ضعیف شد و دیگه شیر نداد. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |