شوالیه های سایه؛ روایتی تلخ از زنان و مردان کارتن خواب اهوازسر و کله ی زن ها و مردها و حتی دختر بچه ها و پسربچه ها کم کم پیدا میشد، هیکل هایی نحیف و شکسته و خمیده! خانم اسماعیلی به طرفم برگشت: «میخوای بیشتر نگاشون کنی؟ تیتری به ذهنت رسید؟» تلخ و خسته به طرف ماشین رفتم: - خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: از شبی که تصمیم گرفتیم تا روزی که آمدیم، دل توی دلم نبود؛ یک ترس مبهم که عمیق خزید و سلول به سلول روحم را پُر کرد؛ اگر حجابم را کشیدند، اگر بزاقشان به چشمم افتاد، اصلا اگر چند نفری دوره ام کردند، زیر مشت و لگدشان چه کنم؟ یا شاید هم تیزی هایشان را در کلیه و قلبم خواباندند و . نه نمی روم، مگر از رو می زنند که زورم را به رخشان بکشم؟ و این تقلا تا دقایقی قبل از آخرین تماس ادامه داشت . خانم اسماعیلی پشت خط بود؛ گوشی را بلند کردم، صدایش عجله داشت: ساعت سه، پمپ بنزین امانیه ؛ مغزم گارد نظامی گرفته بود، نمیدانستم حالا که به حکم ناخودآگاهم می رفتم، خودآگاهم چه سوالاتی را بپرسد که نه به آنها بر بخورد و نه من دست خالی برگشته باشم. نگاهی گذرا به آینه انداختم و کیفم را توی کمد پرت کردم، می خواستم وقتی در برابرشان می ایستم تفاوت چندانی را که دلیل فاصله شود حس نکنند؛ با خودم میگفتم باید طوری جلو بروی که جلو بیایند، که نگویند با خیال راحت آمده تا از خیال ناراحتمان پرتره بیندازد؛ شاید اگر میشد بهتر بود که لباس برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |