روایت مادری که فرزندش جلوی چشمانش شهید شدنگران شدم گفتم نکند مادرش الان برسد و ببیند جوانش را شهید کردند، وای یا زهرا خودت کمکش کن، دلش را آرام کن، داشتم ذکری زمزمه می کردم نزدیک مسجد شدم چند خانم از خانم های همسایه با چشم های تر و بغض هایی در گلو به سمت من آمدند، - خبرگزاری فارس ـ اراک: مادر بودن وصف عجیبی است جانم، اینکه شب ها را بالای سرشان سحر کنی، روی دست هایت بزرگشان کنی، از شیره جانت نوش جانشان کنی، ببینی قد می کشند! کوچک ترین خراش روی دست و پایشان بهمت می ریزد. با خنده شان میخندی و با گریه شان بغض می کنی، تا بزرگ شوند شاید تو چند بار به پایشان مرده باشی ـ وصف عجیبی است، آری مادر بودن وصف غریبی است. خاصه اگر بچه هایت حالا در آسمان ها و میان ستاره ها مأمن کرده باشند و هم سفره امامت شده باشند، بچه هایی که تو نان و آبشان داده ای. حالا به عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ رسیده باشند. هر وقت دلم تنگ شان می شود چشم هایم را می بندم تصور می کنم هر کدامشان گوشه ای از این خانه مشغول کاری هستند، گاهی ناگهان صدای خنده شان را هم می شنوم، هر روز بازی های کودکانه شان را به چشم می بینم. چند روز پیش یاد وقت هایی افتادم که وسط حیاط توی حوض آب بازی می کردند، اگر روزی در خانه تنها باشم هزار تا از این خاطره ها خراب می شود روی سرم، دلم می گیرد اما مادرم دیگر، با همین خاطره ها زنده ماند ه ام. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |