بروجردی؛ فرمانده ای که درس جنگ نیاموخته بودکنجکاو شده بودم که بدانم او کیست. وقتی قیافه اش را دیدم شناختمش؛ شهید بروجردی بود. فریاد کشیدم؛ حاج آقا! حاج آقا ! بخواب روی زمین؛ دارند می زنند. - به گزارش خبرنگار جی پلاس ، در کتاب فرمانده سرزمین قلب ها که به خاطرات سردار شهید محمد بروجردی پرداخته، اینگونه آورده است: روی پل فلزی سردشت بودیم که با ضد انقلاب درگیر شدیم. با ماشین رسیده بودیم روی پل که صدای تیراندازی بلند شد؛ فکر کردیم ضد انقلاب کمین زده است. چهار نفر بودیم؛ از ماشین پیاده شدیم و پناه گرفتیم. سلاح هایمان را آماده کردیم و منتظر شدیم که درگیر شویم. دور و بر ماشین و اطراف را برانداز کردیم؛ خبری از ضد انقلاب نبود. به نظرم رسید خوب استتار کرده اند و ما نمی توانیم آنها را ببینیم؛ ولی همچنان صدای تیراندازی می آمد. گیج شده بودم؛ هر جا را نگاه می کردم کسی را نمی دیدم. هر آن منتظر بودم که از پناهگاه هایشان خارج شوند و حمله کنند، یا این که از همان جا ما را با تیر بزنند. سَرَم را به این طرف و آن طرف می چرخاندم تا اثری از آنان بیابم. هر جا می گشتم، خبری نبود. داشتم عصبانی می شدم. بچه های دیگر که همراهم بودند، هر چه چشم می گرداندند کسی را نمی یافتند. ترس برم داشته بود؛ هر لحظه منتظر بودم که رگبار گلوله تنم را سوراخ سوراخ کند. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |