ابوماجد، پهلوان فوتبال اهواز؛ مردی که عاشقی می کنددانه های عرق توی چشم هایم می چکید و سوز می زد، انگشت هایم خیس و به هم چسبیده بود، دستم را به شلوارم کشیدم و با هوار صدایشان زدم: بدویید بیایید اینجا! مثل چوب خشکشان زد، احمد را که از بقیه بزرگ تر بود میشناختم، چشم هایش را به نشان بی گناهی گرد کرد و همان طور که با تقلا جلوی اشک هایش را میگرفت یک بلعباسی گفت و قسم داد که هیچ غلطی نکرده اند. دستپاچه شده بودند طفلکی ها؛ به کیسه های میوه ی آویزان از دستم اشاره دادم که مثلا کمک می خواهم، هنوز هم باورشان نمیشد کاری به بارشان ندارم. آفتاب درست خوابیده بود وسط کله شان، بوی روغن سوخته می دادند، اما از همه خنده دارتر شلوارهایشان بود، تا جایی که آناتومی بدنشان اجازه می داد کش اش را بالا کشیده بودند؛ محمدعلی که سرزبان دار بود دست انداخت تا یکی از کیسه ها را بگیرد، منم بی فوت وقت مچ اش را حلقه کردم، بچه ها قدم عقب کشیدند و تا به خودم بیایم الفرار؛ چند دقیقه ای منتظر ماندم تا گردوغبار بخوابد و بلکه کسی مانده باشد اما به خانه هایشان برگشته بودند. شورت ورزشی سال 1367 بود، حالا کمی اینطرف تر یا شاید هم آنطرف تر؛ 27 ساله بودم؛ خوشتیپ، ورزشکار، دستم هم، قدر خودم به دهانم می رسید؛ از 14 سالگی با آن گِردِ چهل تیکه ی سحرانگیز آشنا شدم، لشکرآباد می نشستیم، دیگر نفهمیدم چه شد، تا به خودم آمدم دیدم که زیر برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |