ابوماجد، پهلوان فوتبال اهوازداشتند حرام میشدند اما آن موقع ها که مثل الآن نبود، بچه ها از بزرگ ترها خوف داشتند، به خاطر همین هروقت نزدیکشان میرفتم فکر میکردند برای پیچاندن گوششان قدم تند کرده ام، - خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: دانه های عرق توی چشم هایم می چکید و سوز می زد، انگشت هایم خیس و به هم چسبیده بود، دستم را به شلوارم کشیدم و با هوار صدایشان زدم: بدویید بیایید اینجا! مثل چوب خشکشان زد، احمد را که از بقیه بزرگ تر بود میشناختم، چشم هایش را به نشان بی گناهی گرد کرد و همان طور که با تقلا جلوی اشک هایش را میگرفت یک بلعباسی گفت و قسم داد که هیچ غلطی نکرده اند. دستپاچه شده بودند طفلکی ها؛ به کیسه های میوه ی آویزان از دستم اشاره دادم که مثلا کمک می خواهم، هنوز هم باورشان نمیشد کاری به بارشان ندارم. آفتاب درست خوابیده بود وسط کله شان، بوی روغن سوخته می دادند، اما از همه خنده دارتر شلوارهایشان بود، تا جایی که آناتومی بدنشان اجازه می داد کش اش را بالا کشیده بودند؛ محمدعلی که سرزبان دار بود دست انداخت تا یکی از کیسه ها را بگیرد، منم بی فوت وقت مچ اش را حلقه کردم، بچه ها قدم عقب کشیدند و تا به خودم بیایم الفرار؛ چند دقیقه ای منتظر ماندم تا گردوغبار بخوابد و بلکه کسی مانده باشد اما به خانه هایشان برگشته بودند. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |