کوچ اجباری از سوسنگرد به بوشهرساعت یک و نمی دانم چند دقیقه ظهر مهرماه سال شصت ودو بود که فواد حمیداوی از سوسنگرد به بوشهر کوچ کرد، یک کوچ اجباری مثل کوچ اجباری همه ی پدرانمان یا کوچ زمستانی شالوها به بندر و یا جلوتر مثل کوچ یک قوی سفید از سیبری تا انزلی. - . کسی نفهمید یا نگفت دلیل اینهمه آواره گی و خانه به دوشی چیه؟ فواد می گفت: ترس مال وقتیه که هنوز جنگ شروع نشده به محضی که اولین تیر شلیک شد ترس مردم می ریزه. نمی دانم کی و کجا این حرف رو تو دهن فواد گذاشته بود که خواست و نخواست و وقت و بی وقت می گفتش و به همه چی هم تعمیمش می داد. و باز می گفت: تا ننه و بُوام زنده بیدن ترس مردنشون داشتم امّا وقتی خمسه خمسه های عراقی عدل خورد وسط خونمون و دوتاش با هم جون دادن ترسم از مرگ هم ریخت. فواد فقط سیزده سالش بود. جثه ای به غایت لاغر با استخوان های توپُر و قد نسبتاً بلند و چهره ای به انتها سیاه. ، فواد چشم های درشت و مشکی و رمزآلودی داشت عینهو چشم های گاومیش های شهرش که حالا فرسنگ ها بینشان فاصله افتاده. روزگار حسابی دل پرش کرده بود و هیچ ترسی تو چشم هاش دیده نمی شد. فواد تنها داراییش فقط یک عمه بود که باهاش زندگی می کرد شوهرش هم همیشه خدا یا خمار بود یا نعشه و اهل کار و بار نبود می گفتن مدتی تو صنایع دریایی کار اسکراپ کشتی های بزرگ انجام میداده که از دوسه می خوره زمین و مه برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |