پرنیان؛ دختری که به رویاهایش احترام می گذاشتتو انگار کن که یک روز معمولی است. خیلی معمولی. داری کارهای روزانه ات را انجام می دهی. مثلا خم می شوی تا گلدان شمعدانی ات را سیراب کنی یا اینکه روی کاناپه دراز کشیدی و داری به موسیقی مورد علاقه ات گوش می دهی که یک دفعه درد عمیقی می پیچد در وجودت. - شاید در سرت؛ نواحی شکمت یا هر جای دیگر. زندگی عادی و خیلی معمولی ات یک دفعه رنگ می بازد و دیگر آن زندگی همیشگی عادی و خیلی معمولی نیست. چون میهمان داری. یک میهمان سمج و بد قلق که هیچ رقم حاضر نیست، جول و پلاسش را جمع کند و برود. مثل یک کوالا در آغوشت می گیرد. سفت در آغوشت می گیرد. نمی رود که نمی رود. تو هر روز لاغرتر و نحیف تر می شوی. رنگت زرد می شود. حوصله کارهای روزانه ات را نداری؛ توانایی اش را هم نداری. کوالای بدجنس تو را هر روز سفت تر در آغوش می گیرد و کم کم نمی گذارد از جایت تکان بخوری. اولش فقط یک سلول است اما کسی نمی داند چه می شود که سلول به صورت مهارنشده ای تکثیر می شود. این تکثیر آن قدر ادامه می یابد که نامش می شود، تومور. ساز و کار تقسیم سلول ها غیر عادی می شود و اسمش می شود، سرطان! به همین راحتی. این قصه پرنیان ماست که وقتی فقط چهار ساله بوده پدر و مادرشان می فهمند، دختر کوچکشان در بدنش یک میهمان سمج دارد که قصد هم ندارد به این زودی ها بار سفر ببندد. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |