روایتی جالب از پنج سال زندگی متاهلی شهید حججیدفعه آخری که می خواست به سوریه برود به محسن گفتم من مطمئنم شما این بار که می روید به شهادت می رسید. گفت: «هنوز برای شهادتم مطمئن نیستم؛ ولی دعا کن روسفید بشوم. - دفعه آخری که می خواست به سوریه برود به محسن گفتم من مطمئنم شما این بار که می روید به شهادت می رسید. گفت: هنوز برای شهادتم مطمئن نیستم؛ ولی دعا کن روسفید بشوم. من که اما هنوز مصر بر شهادتش بودم. به گزارش ایسنا، اصفهان زیبا نوشت: شنبه بیست و یکم مرداد نودوشش؛ آفتاب هنوز در آسمان است که به نجف آباد می رسیم. اینجا دیواری نیست که عکس محسن بر روی آن نباشد؛ اصلا انگار همه کوچه ها و خیابان ها را با نگاه نافذش قُرُق کرده است! وجب به وجب این شهر او را فریاد می زند. از قلب های مردمانش بگیر تا شیشه خودروها! آنقدر با سر ش دلنوازی کرده است که حالا حالاها نامش از سرزبان مردمان این دیار نمی افتد! به خانه شان که می رسیم جمعیت پشت جمعیت نشسته است. گروهی می روند و گروهی تازه از راه می رسند. صدای آقا محسن هم از بلندگوهای داخل حیات به گوش می رسد: سلام علی آقا، سلام باباجان، سلام پسر گلم . گوشه به گوشه نشانه ای از قهرمان این خانه به چشم می آید؛ اما علی یک و نیم ساله؛ انگار مجسم ترین نشانه است که بیقرار در آغوش زن ها می چرخد. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |