یک تصویر غم انگیز آشنا...آن شب تا دیر وقت کلاس داشتم، در مسیر بازگشت از یک کوچه خلوت رد شدم تا به خانه مان برسم، یک پسر جوانی قدم به قدم با من می آمد، فکر نمی کردم منظوری داشته باشد، - شاید یک حرفی بگوید و برود، کم کم حس کردم می خواهد کار غیر منتظره ای انجام دهد، سعی می کردم با قدم های بلندتر فاصله ام را زیادتر کنم ولی هر چه سریعتر می رفتم سرعتش را بیشتر می کرد. بهم نزدیک شد و گفت کجا با این عجله؟ تلاش می کردم آرامش خود را حفظ کنم، با صدای بریده بریده گفتم آقا مزاحم نشو گفت: چیزی برای گفتن ندارم، فقط می خواهم باهاتون آشنا بشم در جوابش گفتم نه آقا خواهش می کنم اذیت نکنید فقط می خندید و صدای خنده هاش باعث می شد ترسم بیشتر شود، به دنبال راه فرار بودم ولی می دانستم که نباید خودم را ترسو جلوه دهم، اگر می فهمید ترسیدم، پررو تر می شد. تو عمرم چنین انسان مریضی ندیده بودم، آن لحظه خدا یک فرشته ای برایم فرستاد، آقای میان سالی وارد کوچه شد که آن فرد روانی سریع در رفت. به گزارش ایسنا، راوی این حکایت دختر جوانی است که می گوید: واقعیتش در روز برایم مزاحمت خیابانی پیش آمده ولی آن اتفاق به دلیل اینکه در شب افتاد مرا ترسانده بود، دوست ندارم راجع این اتفاق با کسی صحبت کنم، آن روز پوششم بد نبود، اما آدمی که اختلال روانی دارد این چیزها را نمی فهمد. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |