در ستایش و نکوهش تنهایی؛ تنهایی بد است یا خوب؟!در شهری خاکستری که ساعت ها روی دیوارها بی صدا زنگ می زدند و عقربه هایشان در هوا معلق می ماندند، مردی تنها زندگی می کرد. نامش را کسی نمی دانست، - هر روز صبح، وقتی خورشید با اکراه از پشت پرده های غبارآلود بالا می آمد، او به پنجره خیره می شد. اما پنجره ها فقط دیوارهای شهر را نشان می دادند، دیوارهایی که گویی هر لحظه نزدیک تر می شدند، نه با حرکت فیزیکی، بلکه با فشاری نامریی که قفسه سینه اش را تنگ تر می کرد. تنهایی او یک موجود زنده بود، یک ماهی سیاه که در اعماق ذهنش شنا می کرد و گاهی از گوشه چشمش بیرون می جهید، با دمی که به دیواره های جمجمه اش ضربه می زد. این ماهی حرف نمی زد، اما نگاهش پر از سؤال بود: چرا هنوز اینجایی؟ شب ها، وقتی لامپ های خیابان مثل چشمان خسته ای خاموش و روشن می شدند، او روی تختی می نشست که زیر وزنش صدا نمی داد. سکوت تخت عجیب بود، انگار حتی چوبش هم از او خسته شده بود. در آن لحظه ها، دیوارها شروع به نفس کشیدن می کردند. نه با صدای بلند، بلکه با ضربان آهسته ای که فقط در استخوان هایش حس می شد. این نفس ها او را به یاد ضربان قلب مادری می انداخت که هرگز ندیده بود، یا شاید دیده بود و حالا فقط یک حفره خالی در ذهنش به جا مانده بود. برچسب ها: تنهایی - پنجره - موجود زنده - قفسه سینه - غبارآلود - ماهی - پشت پرده |
آخرین اخبار سرویس: |