امروز با سعدی: به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد (+فایل صوتی)چه خیال ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمدبزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواندهمه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارمکه به روی دوست ماند که برافکند نقابی سرم از خدای خواهد که به پایش اندر افتدکه در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی دل من نه مرد آنست که با غمش برآیدمگسی کجا تواند که بیفکند عقابی نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاریتو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدیعجب است اگر نگردد که بگردد آسیابی برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن برچسب ها: دوست - مسکین - غرابی - گدای - اندر - پایش |
آخرین اخبار سرویس: |