یک تخت؛ سهمی از زندگیهمین که وارد این سرزمین می شوی و نگاهت که به فضای کهنسال آن می دود، یک باره خوره به جان پاهایت می افتد و زورت را یکجا می بلعد. رد نگاه های غم زده ای به دور پاهایت گره می خورد و رمق راه رفتن را از تو می گیرد. - همین که وارد این سرزمین می شوی و نگاهت که به فضای کهنسال آن می دود، یک باره خوره به جان پاهایت می افتد و زورت را یکجا می بلعد. رد نگاه های غم زده ای به دور پاهایت گره می خورد و رمق راه رفتن را از تو می گیرد. اینجا پر از درجه دارانی است که دست روزگار نشان هایشان را از روی شانه ها کنده و سردوشی غم آویخته است. به گزارش ایسنا،شرق نوشت: همین که وارد این سرزمین می شوی و نگاهت که به فضای کهنسال آن می دود، یک باره خوره به جان پاهایت می افتد و زورت را یکجا می بلعد. رد نگاه های غم زده ای به دور پاهایت گره می خورد و رمق راه رفتن را از تو می گیرد. اینجا پر از درجه دارانی است که دست روزگار نشان هایشان را از روی شانه ها کنده و سردوشی غم آویخته است. همین که چشم شان به تو می افتد، هیجان، بدن شان را به لرزه می اندازد و واژه ای مشترک بر زبان هایشان جاری می شود: خبر داری بچه هایم کی می آیند. ؟ حسرتی که بر بیان سالخورده شان افتاده، تلخ است. انگار تو آخرین مطلع از پسر یا دخترشان هستی. برچسب ها: راه رفتن - کهنسال - سرزمین - به جان - دارانی - نشان - کنده |
آخرین اخبار سرویس: |