آدینه با داستان/ دختری در بخاراسال 616 هجری قمری ست. بخارا در دست سربازان مغول مچاله شده است. دختری با بالاپوش ارغوانی رنگ و دستاری مردانه بر سر، از چنگال مغولی گریخته و به گوشه ی یکی از حجره های مدرسه ای پناه برده است. - داستان کوتاهمریم رحمنی سقف شبستان فروریخت. آرام و بی هیچ صدایی! یکی از آجرها از جایش درآمده بود و در هوا چرخیده بود. تا به زمین برسد، سقف بین زمین و هوا در پیچ و تاب بود. ارغوان پنجه ی پاهایش را از رنج نگهداری تنش رها کرد و گذاشت تا چین افتاده روی کفشش باز شود. خودش را کنار کشید تا زیر آوار سقف مدفون نشود. در همان حال دنبال چیزی در آسمان می گشت. دنبال رنگی، پَرِ سیمرغی، ردایی یا دستاری. باید یک چیزی پیدا می کرد تا هم خودش را قانع کند و هم از نگاه پرسش گرانه ی رهی خلاص شود. فکر می کرد بالاخره پسرک یک جایی کم می آورد و کوله پشتی اش را به گوشه ای پرت می کند و پشت سرش را هم نگاه نمی کند. درست مثل آن یکی ها. هرچند یک بار دستان تنومند زمختی دور قلبش چنباتمه می زنند و طوری که انگار از چیزی درد بکشند، تمام قلبش را می فشارند. آنقدر که چشم های روشنش از اشک پُر شود و بادکنکی قرمزی در گلویش شروع به بادشدن کند. شمارش از دستش در رفته بود که چندبار در یک سال گذشته با رهی یا بی رهی آمده است اینجا. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |