آدینه با داستان/ دوچرخهیک بار که دور از چشم های همیشه هوشیار مادرم با دوچرخه رفته بودم توی کوچه ی بن بست و برای خودم تمرین می کردم که بتوانم بدون گرفتن فرمان دوچرخه پا بزنم و تعادلم را حفظ کنم. - داستان کوتاه مریم رحمنی یک. دو. سه. حرکت. تند و تند رکاب می زدم که از پسرهای بزرگ تر جا نمانم. آن ها هم قد و هیکل شان از من درشت تر بود و هم دوچرخه شان. من مثل بقیه ی دخترهای کوچه از خودم دوچرخه ای نداشتم و وقت هایی که یاسر دوچرخه اش را نمی خواست سریع آن را ازش کِش می رفتم و می دویدم توی کوچه و با زحمت خودم را آن لالوها بین پسرهای بزرگ تر از خودم که هرروز مسابقه ی دوچرخه سواری می دادند جا می دادم. یاسر برادر کوچک ترم است و آن روزها همیشه عاقل تر از من فکر و رفتار می کرد. البته حالا هم که بهش فکر می کنم می بینم از حق نگذریم هنوز هم عاقل تر از من است. من در آستانه ی چهل سالگی هنوز رفتارهایی دارم که اگر کسی به خودش جرأت بدهد و درباره شان باهام حرف بزند حتما خواهد گفت زیادی بچه گانه و خام زندگی می کنم. مثلا هنوز خانه ای از خودم ندارم، هیچ وسیله ی نقلیه ای نیز، تو بگو حتی یک دوچرخه که همه ی عشق من از کودکی ام بود. یک زندگی روبراه و مشخص که هیچ. کار ثابت و درست که بتوانم رویش حساب کنم هم اصلا حرفش را نزنید! فقط تا دل تان بخواهد رویاهای جور و واجور توی سَرم برای خود برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |