کفش هایی که رازی شد میان من و خداآقایی با قدی بلند و عمامه ای سیاه از آن طرف خیابان می گذشت. لبخندی به لب داشت. نگاهمان در هم گره خورد. او آیت الله خمینی بود. - به گزارش خبرنگار جی پلاس، تیتر روزنامه این بود: مذاکرات برای بازگشت آیت الله خمینی ؛ و در کنارش عکس آقا را انداخته بود. نوجوان بود و شب قبلش در خواب آقایی با عمه سیاه پیشانی اش را بوسیده بود و حالا حکایتش به شرح زیر است: توی پوستِ خودم نمی گنجیدم. داشتم از خوشحالی بال در می آوردم. دستم را توی جیبم بردم تا مطمئن شوم که واقعیت دارد و خواب نیستم. تا از کوچه دربیایم و وارد خیابان شوم، حداقل ده مرتبه دستم را توی جیبم بُرده و پول ها را لمس کرده بودم؛ ولی مگر باز هم دلم طاقت می آورد؟ چند قدم که می رفتم، دوباره روز از نو، روزی از نو؛ پول ها را توی مُشتم می گرفتم و در همان جا خالی می کردم و باز هم از اول. مغازه ای که لوازم ورزشی می فروخت، خیلی با خانه مان فاصله نداشت؛ سر راهِ مدرسه ام بود. مدّتی بود که کفش های فوتبال پشت ویترینش به من چشمک می زدند! هر روز می رفتم و به تماشایشان می ایستادم! دائم توی دلم خدا خدا می کردم بتوانم پولی فراهم کنم و آنها را بخرم. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |