آدینه با داستان/ صندلی لهستانییک چیزی در این زندگی کم است وگرنه آدم ها چرا می آیند وقتی می خواهند بروند و چرا می روند وقتی می دانند برمی گردند. - داستان کوتاه مریم رحمَنی یک چیزی در این زندگی کم است . زن این را با خودش گفت. همین طور که لیوان چای داغ را توی دستانش گرفته بود و به بخار سفیدی که از روی لیوان بلند می شد نگاه می کرد. پشت صندلی کهنه ی لهستانی نشسته بود. چند ماه پیش توانسته بود با کلی پافشاری شوهرش را راضی کند که بروند و از یک سمساری یک دست میز و صندلی لهستانی بخرند با این وعده که خودش یک روز جمعه می نشیند و با سمباده و یک دست رنگ تازه، نونوارش می کند؛ و لیوان سرامیکی را هی توی دوتا دست اش می چرخاند و از رقص بخار روی لیوان حسابی کیفور می شد. صبح ها حدود ساعت 8، از تخت پایین می آمد، قبل از آن ساعت، شوهرش صبحانه نخورده از خانه بیرون زده بود و درست سر ساعت 8 صبح، ماشین ضایعاتی از زیر پنجره ی خانه ی یک طبقه شان که بیست سال پیش از یک پیرزن ارمنی خریده بودند، رد می شد و زن دیگر می دانست نمی شود هی این پهلو به آن پهلو شد و رویای شب قبل را در ذهن بازسازی کرد. کمی قبل تر از بیست سال پیش، مردی زن را برای همیشه ترک کرده بود و با این که این سال ها تقریباً در آرامش و بدون چالش های روزمرگی زندگی می کرد اما هیچ شبی نتوانسته بود بی فکر کردن به آن مرد چشم هایش را روی هم بگذا برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |