حکایت کیسه بادام و راهی که به جماران ختم می شدآن روز انگار از آسمان آتش می بارید. آفتاب پرده ای سراسری رویمان کشیده بود و نفس کشیدن را سخت کرده بود. چشمم افتاد به کیسه بادامی که کنار درخت جا خوش کرده بود که پدر لب به سخن باز کرد. - به گزارش خبرنگار جی پلاس، روایت آدم های ساده درست مثل خودشان است، بی تکلف و بی غل و غش. همین روایت ها راهشان را خیلی نرم میان دل ها باز می کنند و پیش می روند. حکایت پیرمرد ساده دل روستایی که با کیسه ای بادام از روستا برای دیدار با امام خمینی (س) راهی شهر شده است از همان حکایت هاست که با هم می خوانیم: در میان آفتاب داغ بود؛ داغتر از همیشه! بابا لحظه ای ایستاد. دستمالش را از جیب درآورد و عرق پیشانی اش را پاک کرد. من هم ایستادم. نگاهی به گونی انداختم. هنوز پر نشده بود. بابا گفت: عجب هوای گرمی است! از آسمان آتش می بارد! فکر من هنوز دنبال بادامها بود. گفتم: ولی امسال خوب محصول داریم ها! همه درختها پر از بادام است. بابا خندید و گفت: دلیل دارد پسرجان؛ دلیل دارد! با تعجّب گفتم: چه دلیلی؟ امسال هم مثل پارسال؛ پارسال هم پای درختها را بیل زده بودیم ولی درختها بار زیادی نداده بودند! بابا گفت: بیل زدن پای درختها را نمی گویم؛ دلیلش چیز دیگری است. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |