فرمانده ای که به دل دشمن نشستهر چهره ای برای خودش شاخصه ای دارد، یکی همیشه ابروهایش به هم گره خورده است، آن دیگری هیچ اتفاقی، تغییری در چهره اش ایجاد نمی کند و یکی هم مثل حسین خرازی یک لبخند همیشگی دارد. - جی پلاس ـ منصوره جاسبی: تکان های اتوبوس آخر سر کار خودش را کرد. پدر که می خواست از خانه بیرون برود، پایش را چسبید که من هم می خواهم بیایم و حالا با به هم خوردن حالش، درجه عصبانیت پدرش را چند شماره بالاتر برد. حاج حسین(1) که تنها کافی بود یک بار نگاهت با نگاهش گره بخورد و دل از دلت ببرد، خیلی سریع کلاه زمستانی اش را زیر دهان کودک گرفت. کلاه کثیف، دستان پدر را بالا برد تا روی صورت کودک پایین بیاید. لبخندی که همیشه گوشه لب حاج حسین سنجاق شده بود، او را از این کار بازداشت. گفت: چیزی نشده می شوییم پاک می شود. عملیات گره خورده بود. دیواری از نیروهای دشمن، حسین و نیروهایش را محاصره کرده بودند. نه راه پس داشتند نه راه پیش. مانده بودند چه کنند. دشمن قدم به قدم به آنها نزدیک می شد. به چند قدمی شان که رسیدند، سرکرده شان برقی توی نگاهش نشست. اسلحه اش را زمین گذاشت و حسین را در آغوش کشید و بوسید. علامت سوال بزرگی روی سر همه سبز شده بود از دوست بگیر تا دشمن. دستمالی را که صورتش را پوشانده بود باز کرد. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |