آدینه با داستان/ شب های هیچستانمی توانست به شوق خیال پردازی شبانه راه مانده تا اتاقک کوچک اش را آنقدر بدود که پاهایش تاول بزند و خودش را برساند گوشه ی اتاق و دست نوعروس زیبای اش را بگیرد و درنا را نشانش بدهد و بگوید دیدی جان من؟ دیدی آن امید رفته آمد، - دیدی رنج مان تمام شد؟ داستان کوتاه مریم رحمَنی روزی که خالد وسط خیابان نقش زمین شد و از پهلو و سینه اش نقشی از خون گرم و غلیظ توی جدول های تازه رنگ شده ی کنار بلوار، سرد می شد و دلمه می بست، داشت از ساختمان آن طرف خیابان اصلی برمی گشت. ساعت 6 عصر بود و کارش تازه تمام شده بود. بیست و دو سه ساله می زد و گفته بود چند هفته ای می شود که نامزد کرده و بنا داشت بعد از آوارگی ها و پیاده روهای شب و خوابیدن توی صندوق عقب ماشین لکنته ی آن پسرک هم سال خودش شیراز در روز، و ترس و فرار و پیچ خوردن پا و هزار و یک بلای جانِ بی درمان دیگر، برود یک جایی که برادرش گفته بود آرام تر است. فرار کردن ندارد. صبح تا شب جان کندن و شب تا صبح از درد پا و دست به خود پیچیدن ندارد. ناسزا شنیدن و تحقیر شدن ندارد. دویدن و نرسیدن ندارد. می تواند دست تازه عروس زیبایش را بگیرد و پرواز کند و بپرد و جایی آرام بگیرد. زبان انگلیسی، اردو و فارسی را خوب می دانست. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |