شهری با زخم های سوختههر چند دقیقه یک بار، پلک چشم راستش می پرید و مردمکش بیقرار توی سفیدی کره چشمش می چرخید. گوشه روسری اش را جوید و سینی را جلو داد: تیک عصبی ست، وگرنه چشم داشتم عین آهو. حیف عکس هایم سوخت. خیلی دوست داشتم ببینیشان. آلبوممان جزغاله شد. اینقدر بر و رو داشتم که حاج بابا نمی گذاشت بروم توی کوچه. نگاهش کردم. نگاهِ چشم هایش. یک درد عمیق و ممتد تویشان موج میزد اما هنوز با وجود آن مردمک سبز زمردی سرگردان، خرمن مژه های توی هم خزیده بورش، زیبا بود. دستش را فشار دادم: آهو، دقیقا مثل چشم های آهو ریز ریز خندید و با روسری رو گرفت. بعد که انگار چیزی یادش آمده باشد به دو بیرون رفت و دست توی دست یک دختر دوازده سیزده ساله برگشت و روبه رویم نشاندش: خیرالنساست، دخترم. دقیقا عین همان موقع های خودم. خوشگل است، نه؟ زنان دزفولی، هر روز عزادار مردان و جوانان شان می شدند دخترک نورس بود. مثل سیب کالِ بالاترین شاخه ی درختی رسته روی تپه ای دور. اما می درخشید. حبیبه راست می گفت. چشم های خیرالنسا دقیقا شبیه او بود؛ سبز و وحشی! سفره های جنگ زده آنطرف گعده ما، بچه ها توی حیاط از سر و کول هم بالا می رفتند. حبیبه چند بار برایشان انگشت گزید اما جن شده بودند. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |