آدینه با داستان/ نامش را غروب گذاشته بودندتغییر غروب برای آدم های روستا از آن شبی شروع شد که تقی نفتی رفته بود سهم نفت چراغش را بدهد. فریاد می کشید و کوچه های پیچ و واپیچ روستا را چهار دست و پا طی می کرد. - چه شده بود؟ داستان کوتاه مریم رحمَنی هیچ ویرانه ای دیگر آباد نمی شود. هر ویرانه ای داستان های ناخوانده ای دارد که تنها کسی را که ویران شده باشد به خود می کشانند. خانقاهی بود مثل یک تکه خشت بزرگ و سالم در میان ویرانه های یک روستای متروک. کیلومترها دور از هر آبادانی. یک نگین یاقوت وسط حیاط خانقاه دیده می شد، نزدیک تر که می شدی دیگر نگین یاقوت نبود، دختری بود با پیراهنی ارغوانی و موهای بلند سیاه که داشت چیزی را از زیر خاک بیرون می کشید. صفحه ی اول نم خاک را به خود گرفته بود،جابجا پارگی و مچاله گی دیده می شد. با خطی کج و معوج و ناخوانا نوشته بودند: عشق اسطرلاب اسرار خداست. صفحه های بعد اما روشن بودند، انگار در همین نزدیکی ها نوشته شده باشند. دفترچه را تکاند. بعد شانه ی راستش خاک هفتصدساله ی دیوار را به خود گرفت. شقیقه اش را نزدیک دیوار برد تا خستگی راه را با آن شریک شود. حالا می توانست بی هیچ فشاری کاغذها را بخواند: مردم نامش را غروب گذاشته بودند هر وقت می دیدی اش انگار کن آفتابی در حال غروب کردن است. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |