لبخندی که راز شهادت محسن شدخبرگزاری فارس چهارمحال و بختیاری؛ دستمال سفیدی به دست داشت که گل لاله قرمز رنگی گوشه اش گلدوزی شده بود. مرتب روی قاب عکس ها را دستمال می کشید آن چنان ظریف و حساس این کار را می کرد انگار مهم ترین و تخصصی ترین کار عالم است. با دستان چروکیده اش که هر ردیفش قصه ها برای خودش داشت روی قاب ها را دست می کشید؛ نکند که پُرزی روی تصویرها بماند. با هر کدامشان هم حسابی دردل می کرد از این ور و آن ور می گفت از زهرا و مریم و فاطمه . می گفت از دایی که دیشب آمد و شام نخورده رفت. از عموزاده ها که حالا همه، نوه هایشان را بزرگ می کنند. از حال و احوالش می پرسید؛ از اینکه از پدرش خبر دارد؟ به دیدنش می رود؟ آخه حاج غلام با حسرت دیدن او چشم هایش را بست. با صدای بسته شدن در و تَق و توقش نگاهش را سمت حیاط چرخاند. محسن، پسرم آمدی؟ ـ بله مادر منم، آمدم باید زودی هم برگردم بچه ها سر کوچه منتظرم هستند. ـ پسرم ناهار آماده است بیا غذایت را بخور و بعد برو این را هر وقت مادرش شدید می فهمید. آبگوشت مادر به راه بود و بویش تمام خانه را که نه کل کوچه را برداشته بود، هر کسی می پرسید حاج خانم رمز این همه خوشمزگی و رنگ و لعاب چیست گوشه لبش کِش می آمد و می گفت این را هر وقت مادر شدید می فهمید. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |