راز آن هفت عبای عربیاز خیابان شیرازی دنبال شان راه افتادم. عاقله مردی بود با دشداشه ی سفید و چفیه ی کوفی که دور و برش تا چشم کار می کرد زن و بچه بود! می دانستم این پاهای عراقی هر کجای مشهد هم که بروند، مقصد آخرشان صحن غدیر است. اصلا آنجا را خانه خودشان می دانند و برایشان حکم آب و گل دارد. حق هم دارند. عادت ما آدم ها این است که هر کجا می رویم برای پابند شدن مان دنبال حس تعلق به مکان و اشیا می گردیم و حس تعلق عراقی ها، اینجاست؛ صحن باشکوه غدیر. نقطه ی صفری که دل های ملهوف شان را با زبان مادری، به بارگاه علی بن موسی الرضا (ع) گره می زند. نزدیکی های ورودی، زن آن قدر صدایش زد که متوجه شدم اسم مرد، ابو جواد است. خوب که نگاه کردم دیدم یک پسربچه ی تقریبا سه ساله با شلوارک لی و موهای بور و سیخ سیخی، بین جمع دخترهایش ورجه وورجه می کرد که اصلا به محاسن جو گندمی مرد نمی آمد در این سن و سال پدرش باشد. زن مرتب به دخترهایش تذکر می داد آرام تر باشند و دست جوادش را توی دست مرد گذاشته بود تا از قسمت مردانه تفتیش بدنی شود. ذوق زده بود از اینکه می دید دو تا مرد دارد و این را خیلی خوب می شد از چشم های نم دارش خواند. خنده های نمکی ابو جواد و جواد که رفتند آن طرف، من هم همراه ام جواد و دخترانش که بیشتر از پنج تا بودند آمدیم قسمت خواهران. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |