پیکری سزاوارِ نپوسیدن!پدر مُرد. محمدرضا با چشم های مشکی و خیس اشکش، دنباله چادر مادر را گرفته بود و می دوید. هنوز برای یتیمی او و بیوه شدن مادرش خیلی زود بود؛ هنوز باید دست توی دست پدرش می رفت مسجد؛ و هنوز شنیدن هزار تا قربان صدقه از زبان پدرش را از این دنیا طلب کار بود اما گاهی تقدیر، طوری، جز آن طور که دل مان می خواهد رقم می خورَد تا از ما، انسانی دیگر بسازد؛ انسانی با روحی بزرگ و پیکری سزاوارِ نپوسیدن! مادر کنار قبر نشسته بود و اشک هایش را با پَر چادرش پاک می کرد. محمدرضا طاقت دیدن چشم های سرخ مادر را نداشت. روی زانو، روبه رویش نشست و دست هایش را گرفت: گریه نکن؛ من هم گریه ام می گیرد ها! برای مرد هم که خوب نیست گریه کند. پدر رفت ولی من که هستم. مادر نگاهی به محمدرضای یازده ساله اش با آن شانه های نحیف و دست های ظریف اش انداخت و خنده بی رمقی روی لب های لرزانش نشست؛ چقدر پسرش یک شبه مرد شده بود. طوری شده عزیزم؟! محمدرضا حواسش جمع خانه و مادر شده بود. حالا آن پسری که از دیوار راست بالا می رفت و دستش یا توی پریز برق بود یا زیر درز پنجره تا کِرم ها را شکار کند و توی شیشه بگذارد، آن قدر آرام، کبوترِ جَلدِ دامن مادر شده بود که هیچ کس باورش نمی شد این، همان محمدرضاست. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |