مبارزی در حصار فَنس اسراییلی هاکوچه بن بست شان عطر پرتغال های نارس می دهد. از همان ها که برای بو کشیدن شان باید از شانه یک مرد بالا بروی تا دستت به شاخه های بلندش برسد و از ته دلت جیغ بکشی: آخ جان! اما این کوچه و آن خانه که پایینِ درِ سبز یشمی اش خوردگی های تیغه ای دارد، سال هاست که چشم به راه آمدنِ یک مرد است؛ مردی که انگار برای ابد در حصار فَنس اسراییلی ها جا مانده و هیچ وقت قرار نیست برگردد ایران تا درخت های پیر پرتغالِ هفتمین کوچه دزفول را هرس کند! دست هایم را توی جیب ژاکتم مچاله می کنم و به دیوار آجری کنار خانه تکیه می زنم. می ترسم. کجا آمده ام؟ پشت چند سال انتظار؟ پشت چقدر کِی می آید گوهر؟ پشت چند کاشکی نمی گذاشتی برود مادر؟ پشت کدام در؟ از کِی این قدر دل و جرات پیدا کرده ام که دست بگذارم روی داغ دل آدم ها و نسوزم؟ می ترسم. از خودم. از همه این راهی که از اهواز تا دزفول آمدم اینجا. از اینکه کلمات آن قدر برایم عادی شده که دیگر از راحت گفتن شان نمی ترسم. آب دهنم را قورت می دهم و با سلول به سلول بدنم از نترسیدنم می ترسم. چقدر وحشتناک است که برای شنیدن رنج یک خواهر شال و کلاه کنی و ته دلت خوش حال باشی از پیدا کردن یک قصه جذاب! آن قاب عکس می خواهم برگردم. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |