اگر شهید نشوی، می میری!فکر می کرد برای ابد در این دنیای فانی زندگی خواهد کرد. آن هم جاودانه. مرگ، همیشه برایش اتفاقی بود که قرعه اش به نام بقیه می افتاد نه او. دلش به خانه و سکه هایش خوش بود و دوست نداشت شهید شود؛ - اما افسوس که نمی دانست اگر شهید نشود، باز هم می میرد! و از این تقدیر حتمی انسان که نامش مرگ است، هیچ راه فراری نیست. ولی از این حرف ها چه سود؟ که عبیدالله بن حر جعفی گوشش به هیچ موعظه ای بدهکار نبود و باز هم تلاش می کرد از مرگ فرار کند. هر روز و هر ساعت و هر لحظه. انگار دست خودش نبود. زرق و برق دنیا چشمش را گرفته بود و سحر تا شام دنبالش می دوید. هر وقت هم کسی می مُرد یک انا لله و انا الیه راجعونِ بلند می گفت تا بقیه بشنوند اما توی دلش پر از الحمدلله بود که خطر مرگ از بیخ گوشش گذشته. راه بی طرفی گرفته بود تا در امان باشد از سوال و جواب روزگار. کاری به کار کسی نداشت. نه می خواست با خدا باشد و نه با خرما! اما این بی تفاوتی اش درست وقتی که روز امتحان رسید، حتی از شمشیر والی خون خوار کوفه هم خطرناک تر شده بود. مرد دل کندن نبود آن روز، خورشید به گرمی در آستانه آسمان می رقصید که خبر رسید حسین بن علی حج را نیمه کاره رها کرده و به دعوت شیعیان کوفه لبیک گفته. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |