سیدالأسَرایی که به زندانبانش می گفت شکنجه ام بده!سید تشکر کرد. خوش حال بود. می دانست که می تواند تا آخرین اسیر اینجا بماند. با خنده دستش را به شانه لرزان فرمانده کشید: «شکنجه ام بده!» فرمانده لرزید و خودش را عقب کشید: - خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: نعره بلندی کشید و میخ را جلوی سرش کوبید اما دلش خنک نشد. سید حالت تهوع گرفت. چشم هایش سیاهی رفت و گیج شد. صدای ترک برداشتن استخوان پیشانی شکسته اش دلش را ریش ریش می کرد که از هوش رفت. وقتی چشم هایش را باز کرد زندان بان هنوز با چکش و یک مشت میخ آهنی دیگر بالای سرش ایستاده بود و خون روی پلک های ورم کرده سید شتک زده بود. نفس بلندی کشید و جان دوباره به تنش برگشت. صدای خس خس سینه اش زندانبان را سر ذوق آورده بود و با لگد، پهلوهایش را له و لورده می کرد. بوی زُخم خون به خورد دیوارهای جلبک زده زندان موصل رفته بود. او را کشان کشان تا پای چوبه دار بردند. زندانبان با تمام زورش به جان بدن نحیف سید افتاده بود و فحش های آبدار می داد. جای میخ توی سر سید تیر می کشید و خون فواره می زد اما به سختی چشم هایش را باز کرد. نگاهی به طناب دارش انداخت و آرام و با خیال راحت و مطمئن کمی خندید و دوباره چشم هایش را بست. انگار نه انگار که آش و لاش شده بود و جلاد بعثی دست از سرش برنمی داشت. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |