یک سد و هزار قصه برای رویاهایی که رنگی می شودخبرگزاری فارس چهارمحال و بختیاری؛ نرجس سادات موسوی ماشین تکانی خورد و وارد قسمت آسفالت جاده شد، از روستا فاصله گرفته بودیم و آفتاب افتاده بود بالای سرمان و لباس های خانم کتابداری که پوشیده بودم بیشتر باعث گرما شده بود. کلاه خانم کتابدار را که از سرم برداشتم و شیشه ماشین را پایین کشیدم، خنکای باد پیچید توی ماشین و قطرات عرق سر و صورتم را خنک کرد و لرز و به جانم انداخت. چشمم افتاد به جاده اما دیگر خبری از بچه ها نبود همین صبح بود که این حوالی بچه ها ماشین را محاصره کرده بودند و همه دلهره داشتیم ماشین حرکت کند و یکی از این بچه ها آسیب ببیند. با تمام انرژی شان به بدنه ماشین می زدند و درخواست داشتند خواسته هایی که هر لحظه تعجبم را بیشتر می کرد. درخواست هایی که فکرش را هم نمی کردم و نمی دانستم چه باعث شده یک بچه کمترین و بی ارزش ترین وسیله یا خوراکی را طلب کند. بزرگترین و پیشرفته ترین دستگاه ها در کنار مردمی با حداقل امکانات چشمم افتاد به کارگاه و تجهیزاتی که عین خُره افتاد بود به جان این مردم و حالا شیرفهم شده بودم این تجهیزات دلیل همان درخواست هاست. هنوز چند دقیقه بیشتر نگذشته بود اما دلم برای آن چهره های آفتاب سوخته و لپ های گل انداخته، آن چشم های عسلی کمیاب و شیطنت های بچه ها تنگ شده بود. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |