روایت آبرویی که با نام حسین(ع) آمدکارگردان عروسی ها بودم. عروسی های روستای خودمان و دهات های اطراف را رقص من گرم می کرد ولی از شب دعوا با برادر بزرگم بود که ورق زندگی ام برگشت. - خبرگزاری فارس_ نیشابور- فاطمه قاسمی؛ کارگردان عروسی ها بودم عروسی های روستای خودمان و روستاهای اطراف را رقص من گرم می کرد به جز شب های ماه رمضان، محرم و صفر، بیشتر شب های سال را در عروسی ها رقص و پایکوبی می کردم. 20 سال بیشتر نداشتم پر از شور و نشاط جوانی بودم. روزهایم به کشاورزی و چوپانی، شب هایم در عروسی ها می گذشت. خستگی و بی حوصلگی را نمی فهمیدم. شاد و بی خیال روزهای عمر را سپری می کردم تا روزی که برادرم به بیابان آمد. تو آبروی ما را بردی! با برادرم شریکی گوسفند داشتیم. آن روز نوبت چوپانی من بود، گوسفندها را برای چَرا به بیابان برده بودم. اتفاقا آن شب هم عروسی دعوت بودم. برادرم به بیابان آمد و دعوای بدی با من کرد. اولین بار بود برادرم را این طور عصبانی و خشمگین می دیدم. گفت کوچک بودی که پدرمان مرد، برایت پدری کردم تا سالم و صالح باشی، نه این که در مجالس عروسی مواد بکشی و برقصی. تو آبروی ما را بردی! با شنیدن این حرف انگار یک سطل آب یخ روی من ریختند شوکه شدم، می خواستم بپرسم: این حرف ها چیه؟ کی این حرف ها رو زده؟ اما نمی توانستم گیر کرده بودم. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |