امروز با سیمین بهبهانی: من آن روز می گفتم که: «از مار می ترسم.»از مار می ترسم. و تأکید می کردم که: بسیار می ترسم! به بازی، طنابی را تن مار می کردی، من آشفته می گفتم: از این کار می ترسم! چون بر دوش می بستی دو مار دروغین را، به فریاد، می گفتم که: بردار، می ترسم! تو گفتی که: ضحاکم! -من از درد نالیدم که جابر، جبون، جانی، جوانخوار! می ترسم! گرفتند جان، ماران، تو را خنده وحشت شد، گرفتی ز دامانم که: مگذار، می ترسم! سر از یأس جنباندم نگاهم نشانی شد ز درماندگی، یعنی: به ناچار، می ترسم. پی پاس خود، زان پس، بسا مغز برکندی. من از مار، اینک، نه! که از یار می ترسم! برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |