جنازه ام را روی مین ها بیندازید!توی ایستگاه می نشینم. تمام سرم شعر المُتنبی ست: * هان اگر که این بدن های خاکی برای مرگ و فنا آفریده شده اند، پس کشته شدن انسان در راه خدا سزاوارتر است آدم ها می روند و می آیند و من ناخودآگاه و در هیاهوی سایه های بلند و کوتاهشان که پشت سرشان کشیده شده به این مرگِ سزاوار فکر می کنم؛ به چشمه بقا؛ به رازی که انسان، به قدمت خلقت، در جست وجوی کشف آن است تا جاودانه شود، بی آنکه بداند در راهی جز شهادت یافت نخواهد شد؛ رازی که غلامعلی پیچک آن را پیدا کرد و برای بقای جسم فانی اش گفت: جنازه ام را روی مین ها بیندازید! غلامعلی دنیای عجیبی داشت؛ کوچک بود اما خیلی زودتر از بچه های کوچه شان بزرگ شد! سرش پر از سوال بود و مداد از دستش نمی افتاد. تا چشم های درشت و روشنش به چشم های مادر گره می خورد شروع به پرسیدن می کرد: چرا نور خورشید زرد است؟ چطور به زمین چسبیده ایم؟ می توانم توی هوا پرواز کنم؟ خدا چه رنگی است؟ مامان، انگشت های ما چطور تکان می خورند؟ همه کلافه شده بودند؛ حتی در و دیوار خانه! غلامعلی آرام و قرار نداشت. پدر افتاد دنبال پیدا کردن مدرسه؛ جایی که قبول کنند غلامعلیِ چهار ساله شان با آن قد بلندش، روی نیمکت ته کلاس بنشیند و مستمع آزاد باشد؛ و دبستان آهنگ تنها جایی بود که مدیرش قبول کرد. برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |