یک دسته گلبه گزارش گروه اجتماعی خبرگزاری دانشجو، محسن محمدی در گزارشی نوشت: رحمان دستپاچه و نگران این پا و آن پا کرد و جیب هایش را گشت. فروشنده، کلافه و بی حوصله، - رحمان دستپاچه و نگران این پا و آن پا کرد و جیب هایش را گشت. فروشنده، کلافه و بی حوصله، زیرچشمی نگاهش می کرد و نوک سبیلش را می جوید. رحمان یک کارت دیگر درآورد و به فروشنده داد. به گزارش گروه اجتماعی خبرگزاری دانشجو، محسن محمدی در گزارشی نوشت: رحمان دستپاچه و نگران این پا و آن پا کرد و جیب هایش را گشت. فروشنده، کلافه و بی حوصله، زیرچشمی نگاهش می کرد و نوک سبیلش را می جوید. رحمان یک کارت دیگر درآورد و به فروشنده داد. _ بی زحمت اینو بکش. فروشنده، راضی و ناراضی، کارت را کشید و نگاهش رفت روی صفحه کارت خوان. بعد زل زد به چشمان رحمان و کشیده و بی حال گفت: می زنه عدم موجودی. رحمان مستاصل تر از گذشته ماند چه کند. چرا فکر کرده بود ته یکی از کارت هایش هنوز پولی مانده. فروشنده تشر زد: _ دست بجنبون داداش، مردم پشت سرت معطلن. رحمان برگشت و دید چند جفت چشم پرسش گر نگاهش می کنند. از نگاه یکی دو نفرشان سرزنش و ملامت را خواند. پشت گوش هایش داغ شد و همه وجودش گُر گرفت. خجالت کشید و پوشک را برگرداند و با صدایی که پنداری از ته چاه می آید گفت: پس این باشه، میرم و میام می برمش؛ و خودش خوب می دانست بر نمی گردد، د برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |