شب طلوع نور از آستانِ آسماندقیقه ها به تپش افتاده. چیزی تا طلوع نور نمانده. و دل ها ملتهب است. اینجا، اتفاق بزرگی، دارد زمین مملکت خراسان را تکان می دهد. - به هر طرف که سر می گرداندم، لپ های شهر گل انداخته و یک نفس برای شاه، شور می خوانَد. هیچ کس توی خودش نیست. هیچ کس بند خودش نیست. و همه رها شده اند تا در این شب مبارک، برات شان را از آستان آسمان بگیرند. به میان آدم ها می روم و شانه به شانه ی زائران خورشید، یا علی بن موسی الرضا را مثل شعری به زبان مادری، زمزمه می کنم. دست خودمان نیست و شما، باید امشب، در حرم و خیابان های منتهی به این بقعه، می آمدید تا می فهمیدید که هیچ ذکری جز این نام مبارک نمی تواند روی لب هایتان جاری شود. باید می آمدید و می دیدید عشق یعنی چه! موکب های خوش نفس شب است اما موکب ها از نفس نیفتاده. شب است اما همه ی قلندران بیدارند و خواب، چشم هیچ عاشقی را نمی آلاید. کنار زن سیرجانی که نانی با طعم محبت به تنور ارادت می کوبد می ایستم: از کِی اینجایید حاج خانوم؟ نگاهی به تاریکی آسمانِ بالای سرش می اندازد: از صبح! انگار که این پیرزن، با تمام ناتوانی دست های پینه بسته و کمر خمیده اش امشب به جوانی بیست و چند ساله تبدیل شده که می خواهد تا فردا آن قدر نان تازه بپزد که هیچ دهانی بی طعم خوش نان هایش، زیارت نامه نخوانَد! اینجا مشهد است یا کربلا؟ متحیر بین برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |