داستان جالب یک نابینایی که خیاط شدخبرگزاری فارس - فاطمه احمدی ؛ از پشت تلفن که صدایش را، لحن کلامش را، سرزندگی اش را و محبتش را شنیدم، انگار مادری است 40 و اندی ساله که نزدیک است دخترهایش را شوهر دهد یا پسرهایش را داماد کند. شور زندگی، اُمید و صفا در کلامش موج می زد. مشتاق تر شدم به دیدنش. گفت: تا حوالی ساعت پنج عصر کلاس دارم، می توانی بعدش بیایی؟ تا از رشت به شهر زیبای انزلی برسم و سر و گوشم را به خانه های قدیمی و رنگارنگ لب دریا بجنبانم و توی شلوغی این شهر بندری مقصد را پیدا کنم از موعد قرارمان هم آن طرف تر رفت. همدیگر را ندیده بودیم و وقتی بانو به استقبالم آمد، به این طرف و آن طرف نگاه می کردم تا مخاطبم را پیدا کنم. خودش نزدیک تر شد و از تجهیزات مصاحبه ای که در دست داشتم من را شناخت. الحمدالله پیدایش کردم اما تصورم با آنچه دیدم بسیار متفاوت بود. بانویی میانسال تر از تصورم، خوشتیپ تر و به مراتب زیباتر. مادری بود برای خودش. اما دیگر مادربزرگ هم شده بود گویا. پشت سر مادر بزرگ مهربان شروع به قدم زدن کردم. صدایش دلنشین و مهربانی اش غیرقابل وصف بود. انتظارم از یک بانوی کارآفرین و موفقی که خیلی ها نه فقط در گیلان که در ایران هم او را می شناسند و میزبان فرستاده آقای رییس جمهور شده، یک مجتمع شیک و بزرگ و پُر زرق و برق؛ مثل این کارآفرین های لاکچری و سخنرانان انگیزشی و موفق برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |