روایت هنری که لبخند را به لب بافت تاریخی شیراز نشاندمادربزرگم همیشه با لهجه قشنگ شیرازی از خاطرات کودکی اش در خانه قدیمی شان که در دل تاریخ شیراز بود برایم تعریف می کرد. از محله باصفا و همسایه های با معرفت و خانه قشنگشان میگفت و این تعاریف آنقدر دلنشین بود که با شنیدن این خاطره ها دلم میخواست میتوانستم به آن زمان ها سفر کنم و در دل تاریخ شیراز چند روزی مهمانشان بشوم و در دل کوچه پس کوچه های شهر بازی کنم و قدم بزنم. خاطره ها و شنیده ها مرا ترغیب کرد تا یک عصر بهاری را به قدم زدن در بافت تاریخی و گذر قوام اختصاص دهم. خانه های قدیمی و معماری های جذاب هرکدام به نحوی نظرم را به خود جلب میکرد به خصوص دیوار هایی که هرکدام نجوایی خاص داشتند و انگار روایتی عجیب از گذشته با خود به دوش می کشیدند. گوشه گوشه ی این محله همانطور که مادر بزرگم میگفت حس و حال عجیبی به همراه داشت و انگار زمان متوقف میشد و آدم آنجا به ندرت پیر میشد . همانطورکه به قدم زدن مشغول بودم و هوای دلپذیر بهاری مرا مدهوش خود کرده بود نقاشی های خوش رنگ و لعاب روی دیوار نظرم را به خود جلب کرد، آنها را مثل نشانه دنبال کردم تا به کوچه ای متفاوت و متحیر کننده رسیدم؛ کوچه ای که سرشار از قصه، نقاشی ، مجسمه ، حس سرزندگی، معنا و مفهوم بود، بدون معطلی از مرد سالدیده ای که سر کوچه نشسته بود و عبور رهگذران را تماشا میکرد درباره ک برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |