امروز با عماد خراسانی : از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانمغمم این است که چون ماه نو انگشت نماییورنه غم نیست که در عشق تو رسوای جهانم دم به دم حلقه ی این دام شود تنگ تر و مندست و پایی نزنم خود ز کمندت نرهانم سرو بودم سر زلف تو بپیچید سرم رایاد باد آن همه آزادگی و تاب و توانم که تو را دید که در حسرت دیدار دگر نیست ؟آری آنجا که عیان است چه حاجت به بیانم مرغکان چمنی راست بهاری و خزانیمن که در دام اسیرم چه بهارم چه خزانم گریه از مردم هشیار خلایق نپسندندشده ام مست که تا قطره ی اشکی بفشانم ترسم اندر بر اغیار ، برم نام عزیزتچه کنم بی تو چه سازم شده ای ورد زبانم؟ برچسب ها: |
آخرین اخبار سرویس: |